فروغ فرخزاد


راز من


هیچ جز حسرت نباشد کار من                                                                                                           

بخت بد، بیگانه ای شد یار من

بی گنه زنجیر بر پایم زدند

وای از این زندان محنت بار من

 

وای از این چشمی که می کاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در می نهد تا بشنود

شاید آن گمگشته آواز مرا

 

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست

فکرت آخر از چه رو آشفته است

بی سبب پنهان مکن این راز را

درد گنگی در نگاهت خفته است

 

گاه می نالد به نزد دیگران

(کو دگر آن دختر دیروز نیست)

(آه، آن خندان لب شادمان من)

(این زن افسردۀ مرموز نیست)


  

گاه می کوشد که با جادوی عشق

ره به قلبم برده افسونم کند

گاه می خواهد که با فریاد خشم

زین حصار راز بیرونم کند

 

گاه میگوید که:کو، آخر چه شد

آن نگاه مست و افسونکار تو؟

دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم

نیست پیدا بر لب تبدار تو

 

من پریشان دیده می دوزم بر او

 بی صدا نالم که: اینست آنچه هست

خود نمی دانم که اندوهم ز چیست

زیر لب گویم: چه خوش رفتم ز دست

 

همزبانی نیست تا برگو یمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایۀ آزار خویش

 

از منست این غم که بر جان من است

دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می نالم که هیچ

الفتم با حلقۀ زنجیر نیست

 

آه، اینست آنچه می جستی به شوق

راز من، راز زنی دیوانه خو

راز موجودی که در فکرش نبود

ذره ای سودای نام و آبرو

 

راز موجودی که دیگر هیچ نیست

جز وجودی نفرت آور بهر تو

آه، اینست آنچه رنجم می دهد

ورنه، کی ترسم ز خشم و قهر تو

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر جمعه 4 اردیبهشت 1394 ساعت 15:49 http://emco36.mihanblog.com/

سلام صادقی مر30 سایتتون عالییییییییییه
ادامه بده دیگه هر روز سر میزنم چیزی نمی بینم
پیش منم بیا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.