« خاطره ی دوران کودکی »


« خاطره ی دوران کودکی »

 

آن هنگام که به خویش نگریستم خود رادیوانه ای متروک وتنها درآغوش مادریافتم.

کودکی معصوم باهزاران وعده ی دلنشین بی پاسخ.

کودکی که زمانه،بیرحمانه برصورتش تازیانه میزدواندامش رازیر

گامهای پولادین خویش له می ساخت واورابرای همیشه در کوچه

پس کوچه های غم رها می کرد.

طفلی که قلبش را با دنیایی مبادله نمی کرد،زیراکه قلبش حاوی عشق

بی پایانی بودکه چشمانش رادررسیدن به آن تارهای سیاهی دربرگرفت.

چه کسی شبهای تنهایی طفل را باورمی کند؟

شبهایی که تا سحربر طاقچه ی انتظارمی نشست ومیخک رانوازش می کرد،

اشکهایش رامی بوسیدونوای غمگین دل خویش رابه اوهدیه می داد.

چه کسی می تواند درک کند که طفل به هنگام جدائی بار سنگین بی کسی

رابردوش خویش حمل می کردوبه بیراهه های سکوت پناه می بردو

درکوچه ای سردخاموش درکناربلبلی زخمی ناله می کردوسرود

بی کسی رازیرلب زمزمه می کردتاکه بخواب شیرین رویاها می رسید

ولحظه ای آرام می گرفت.

چه کسی می تواند بشنودحدیث تنهایی وناله های سوزناک

اوراکه شبانگاهان ازسینه ای چاک چاک برمی خاست وبه

خرابه های امیدپناه می بردوبشنودآهنگی راکه قلب شکسته ی خویش

برای عشق خودمی نواخت تا شایداوبشنودوشبی به خوابش

قدم گذاردوگل لبخندرابرلبانش بشکفاند.

هیچ کس توان شنیدن،درک کردن وباورکردن راندارد جزآنانکه

طعم جدائی ودوری راچشیده اندوباپرستوی غم همسفرگشته اند.

T.M.Sadeghi******

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.